اکبر داشته از تو جزیره آدمخورا رد میشده،یهو میبینه آدم خورا محاصرش
کردن. بیچاره جفت میکنه با حال زار میگه: ای خدا بدبخت شدم!یهو یک صدایی
از آسمون میاد: نترس بندة من، بدبخت نشدی! اون سنگ رو از جلوی پات بردار
بکوب به سر رئیس قبیله. اکبر خوشحال میشه،سنگ رو میکوبه تو کلة رئیس
قبیله. رئیسِ قبیله جابهجا میمیره، باقی افراد قبیله شاکی میشن، نیزه به
دست، شروع میکنن دویدن طرف اکبر! یهو یک صدایی از آسمون میاد: خوب بندة
من، حالا دیگه بدبخت شدی!
ادامه مطالب بیا
اصغر توی اتوبوسِ تهران-خرمآباد نشسته بوده، میره به راننده میگه: آقای راننده واسه کی داری رانندگی میکنی؟! اینا همه خوابن!
- ترکه با چند تا رشتیه نشسته بودن داشتن جوک میگفتن، رشتیا برای ترکا جک
میگن، نوبت ترکه که میشه،تا میاد بگه: یه روز رشتیه... همه بهش میگن بشین
بابا نمیخواد بگی! دوباره یه دور میزنه میرسه به ترکه، باز تا میاد بگه: یه
روز یه رشتیه... میپرن وسط حرفش، نمیذارن بگه. بار بعد که نوبت میرسه به
ترکه، میگه: یه روز یه ترکه داشته میرفته با سر میخوره زمین! همه رشتیا
میخندن بعد ترکه میگه: ولی وقتی بلندش میکنن میبینن رشتی بوده!(دسکاری
نکنید به کسی توهین نمیشه)
- اکبر زنگ میزنه خونه دوست دخترش، بابای دختره گوشی رو ور میداره.
اکبرمیگه: ببخشید غزال خونست؟!باباهه هم شاکی میشه فحش خوار مادر رو میکشه
به اکبر! چند روز بعد دختره اکبر رو تو خیابون میبینه،میگه: بابا چرا
ضایع بازی در میاری؟! وقتی بابام ور میداره، یه چیزِ بیربط سر هم کن
بگو. اکبر هم میگه باشه. دفعه بعد که زنگ میزنه، باز باباهه گوشی رو ور
میداره.اکبر هول میشه، میگه: ببخشید اونجا میدون انقلابه؟! یارو میگه: آره
چی کار داشتی؟! میگه: ببخشید، غزال خانم هستن؟!
- یک سال، یک ماه از محرم گذشته بوده ولی هنوز تو شهر صدای سینهزنی
میومده. مردم میرن پی ماجرا، میبینن دسته اکبر ها تو کوچه بن بست گیر کرده!
به اکبر میگن چرا ترک شدی؟!میگه: ایلده جوون بودیم، ایمکانات کم بود، پیش
اومد دیگه!میپرسن: پس چرا لر نشدی؟ میگه: نه بابا، دیگه اونقدرها هم
ایمکانات کم نبود!
- از یه نفر میپرسن کدوم اختراع برای جبران اشتباهات بشر ساخته شده؟میگه:محضر طلاق!!
- اکبر با زنش رفته بوده سینما، تو فیلم یهو یه گاوه شروع میکنه دویدن طرف
تماشاچیا. اکبر یهو میپره زیر صندلی، زنش میگه: بابا خجالت بکش! این
فیلمه. اکبرمیگه: زن! من و تو میدونیم فیلمه، گاوه که نمیدونه!
- اکبر میخواسته گردو بشکنه، گردو رو میگذاره زیر پاش، با آجر میزنه تو سرش!
اکبر میره آمریکا پیش رفیقش. از قضا همون موقع کنسرت ابی بوده، رفیقش میگه
پاشو بریم یک حالی بکنیم. جلو در سالن، یک بابایی واستادهبوده
سیدیمیفروخته، هی داد میزده: سیدی ابی، سیدیابی. اکبر یک نگاهی
به یارو میکنه، به رفیقش میگه: ببین توروخدا مردم چه خنگن! این یارو این
همه سال تو آمریکا بوده،هنوز اِی بی سی دی رو یاد نگرفته!
اکبر میره بقالی،میبینه رو دیوار بزرگ نوشتن: علی با ماست! حسن با ماست! حسین با ماست! میگه: ببخشید اقا، شما ماست خالی ندارید؟!
دو تا برادره آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن، دیگه هروقت هرجا
یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست. خلاصه آخر بابا
ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن:تورو خدا یکم این بچههای مارو
نصیحت کنید،پدر مارو درآوردن. کشیشه میگه: باشه، ولی من زورم به جفتِ
اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون. خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن،
کشیشه ازش میپرسه: پسرم، میدونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمیده، همین جور
در و دیوار ر و نگاه میکنه. باز یارو میپرسه: پسرجان، میدونی خدا
کجاست؟ دوباره پسره به روش نمیاره. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و
پسره هم بروش نمیاره، آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا
کجاست؟! پسره میزنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش میبنده.
داداش بزرگه ازش میپرسه: چی شده؟ پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه
فکر میکنن ما برش داشتیم